زیبایی شناسی و مضامین متال

خیلی از دوستداران موسیقی نمی توانند با موسیقی متال کنار بیایند. دلیل اصلی اش هم این است که با زیبایی شناسی متعارف موسیقی با آن مواجه می شوند، در حالی که اصولاً زیبایی شناسی خاص موسیقی متال در زیرپا گذاشتن زیبایی شناسی معمول موسیقی معنا پیدا می کند. وجه اعتراض آمیز که وجه غالب متال است، علاوه بر اشعار بر ساختار و تکنیک آن هم حاکم است و تنها راه برقراری ارتباط با این موسیقی و لذت بردن از آن، کنار آمدن با زیبایی شناسی خاص آن است. متال زیرزمینی در واقع رادیکال ترین فرم موسیقی و یکی از رادیکال ترین فرم های هنری موجود است. زیبایی شناسی معمول چنین حکم می کند که خواننده باید لزوماً صدای «گوش نواز» و «زیبا»یی داشته باشد، ولی در موسیقی متال این زیبایی در قالب دیگری تعریف می شود: صدای غرش آسا و از ته حلق (مثلاً در دث متال) یا صدایی جیغ آسا و بسیار بلند (مثلاً در بلک متال). از طرفی در چارچوب زیبایی شناسی متعارف، سازها -از جمله گیتارـ می باید صدای لطیف و استانداردی ایجاد کنند، حال آن که در موسیقی متال، گیتار آوایی تحریف/دیستورت شده(distorted) دارد که بیش تر به صدای ابزارهای مکانیکی شبیه است و...

طبعاً پذیرفتن این زیبایی شناسی رادیکال برای شنونده ای که گوش اش پر از آواهای «پاستوریزه» و استاندارد است، خیلی آسان نیست و خو گرفتن به آن نیازمند زمان است. به خصوص که اشعار متال نیز اغلب شباهتی به آن چه در انواع دیگر -و مردم پسندترـ موسیقی عرضه می شود، ندارد. اشعار متال معمولاً از تاریک ترین زوایای روح و زندگی می گویند و اغلب حول محور مضامینی مثل ترس، نفرت، درد، انزوا، بیماری، جنون و از این قبیل دور می زنند یا به ستایش طبیعت و شیوه های کهن زندگی و... می پردازند. در موسیقی متال همه چیز رنگی از اندوه یا خشم - یا هردو - دارد. هنرمند متال آرامش را تنها در دل مادر طبیعت می یابد و روابط انسانی برای او همیشه تواٍُم با عذاب و خشم است. او در میان انسان ها هرگز آرامشی نمی یابد. موسیقی متال زیرزمینی همواره حال و هوایی مردم گریزانه دارد.

ترجمه ی این شعر از گروه تک نفره و نروژی Burzum میتواند تصویر گویایی از مضامین مورد علاقه ی موسیقی متال زیرزمینی به دست دهد. ببینید چه اندوه ژرف و در عین حال چه لطافت غریبی در آن موج می زند. این آهنگBeholding the Daughters of the Firmament (تماشای دختران افلاک) نام دارد و برگرفته از آلبوم(Filosofem(1996 است:

 

در شگفت ام که زمستان چه گونه خواهد بود

با بهاری که هرگز نخواهم اش دید

در شگفت ام که شب چه گونه خواهد بود

با روزی که هرگز نخواهم اش دید

در شگفت ام که زندگی چه گونه خواهد بود

با نوری که هرگز نخواهم اش دید

در شگفت ام که زندگی چه گونه خواهد بود

با این دردی که همواره می پاید

 

با هر شب تاریکی ای ست دگر

هر شب آرزو میکنم که کاش برمی گشتم

به روزگاری که می تاختم

در میان جنگل های کهن

 

با هر زمستان سرمایی ست دگر

هر زمستان خود را بسیار پیر می یابم

پیر همچون این شب

پیر همچون این سرمای کشنده

 

در شگفت ام که زندگی چه گونه خواهد بود

با مرگی که هرگز نخواهم اش دید

در شگفت ام که زندگی چرا باید باشد

این زندگی که تا به ابد می پاید

در شگفت ام که زندگی چه گونه باید باشد

با مرگی که هرگز نخواهم اش دید

در شگفت ام که زندگی چرا باید باشد

این زندگی که تا به ابد می پاید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد